# نه ب کودک همسری😡🤬😤😱من ی دختر 20 ساله ام ک تو 15 سالگی بچگی کردم، عاشق شدم و در آخر ازدواج کردم.... من حتی ی لحظه هم فکر نکردم.... اصلا نمیدونستم ازدواج چیه.... پس دختر ک 13 سالشه یا 10 سالشه یا همون 15 چ میفهمه ازدواج چیه.... لطفا. لطفا نکنید..... صرفا برا اینکه خودم اینو تجربه کردم نمیگم.... من دیدم زیاد دیدم ک هم سنام پشیمون شدن.... با اختلاف اینکه اونا خانوده هاشون خواستن و من خودم و حالا هر ناراحتی باشه روم نمیشه ب کسی بگم چون همه ی اطرافیانم بخاطر سنم مخالف صددرصد بودن.... اگه این امضا حتی روی یک نفر تاثیر بزاره. از ته دلم شاد میشم🙃دخترا خوش بگذرونید... عشق کنید با دوستاتون وقت بگذرونید و با هدف پیش برید.... عاشق همه ی دخترام و خوشحالم ک یک دختر قویم ک دست از آرزوهاش نمیکشه💪
بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش! پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم میخوای شروع کن.
۲۵ مرداد ۱۴۰۰ نحس ترین روز زندگی من بود … روزی که از خواب پاشدم گفتم صبحانه بخورم به بابا زنگ بزنم حالشو بپرسم اما …. گفتن یتیم شدی … بدبخت شدی …. دیگه زندگی برام تموم شد … همون روز همون ساعت من مردم … لطفا برای پدرم و ارامش خودم یه صلوات بفرستید 😔😔😔 خیلی زیاد محتاجم ….
یه گروه برای چاقی زدیم تو تل گرام کالری شماری مکنیم اگ خاسی درخاست بده لینک بدم😁🌸
كن معنا يا الله، لأنك الوحيد الذي يشعر بنا ويهتم بأمرنا ويدرك كل مافينا.خدایا در کنار ما باش، چون تو تنها کسی هستی که احساس ما را درک میکند و به ما توجه میکند و از هرآنچه درون ماست با خبر است ♥️
منم چاق نمیشدم بعد دو تا زایمان یه کم چاق شدم تازه شدم ۶۵ کیلو
فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم