از یه طرف خانواده ام میگفتن بیا طلاق بگیر و.. از یه طرف خودم دلم نمیخواست زندگیم خراب بشه
با اینکه اون ادم خیلی اذیتم کرد ن
نه تعادل روحی داشت بی بند و بار بود مریض جنسی بود خسیس بود خانواده اش بدرفتاری میکردن هیج وقت بهم محبت نکرد و همیشه حرفای سرد و تیکه کنایه دار میزد و...
منم اونموقع یه شهر دیگه دانشجو بودم و درس میخوندم و همون موقع بدترین دوران زندگیم بود و شبا تا صبح تو خوابگاه بیدار بودم و گریه میکردم گاهی از بس پشت تلفن با صدای بلند حرف میزدم و برا اینکه زندگیم رو نگه دارم هق هق میکردم که کل خوابکاه ازم شاکی شده بودن
خیلی سخت بود برام شب نمیتونستم بخوابم و تپش قلب گرفته بودم
ارزوی مرگ میکردم چون من وارد جزییات رابطه ام نشدم و بهتون نگفتم ولی اون ادم و خانواده اش خیلی خیلی من رو اذیت کردن