خوب میخوام از اولین برخوردم با پسر نازم بگم بعد از دو سال دوندگی که دیگه اواخرش حتی استخونامم دیگه از انتظارب درد اومده بودن ( که همش تو تاپیکام هست) روز موعود فرا رسید خوشحال و شاد و خندان و بی قرار رفتیم شیرخوارگاه امنه وبعد از کمی صبر تا پسرمون صبحانه شو بخوره بالاخره اوردنش لحظه اول : قیافه ش شبیه بچه هایی بود که مشکل ذهنی دارن اما سریع خودمو جمع کردم آخه منو همسرم تصمیممون رو گرفته بودیم اولین بچه ای که بهمون نشون بدن بی برو برگرد فرزند ماست ( حتی اگر خدای نکرده مریض باشه) آخه تو کل مراحل کار سعی کردیم که شرایطی شبیه به مادر و پدرای بیولوژیک واسه خودمون طراحی کنیم حتی اینکه فرزندمون پسر باشه هم شرایط واسمون رقم زد ما از اول انتخاب نکردیم پس شکل و شمایل و بیماری یا عدم بیماری هم سپرده بودیم دست خدا حتی اگر اصرار یا اجباربهزیستی برای پزشک بردن بچه نبود ما این مرحله رو انجام نمیدادیم خب سریع با اشکهایی که از چشمام بی اخیار روی گونه هام میریخت جگرگوشه مو بغل کردم و هی بوسیدمش یواش یواش انگار تو قلبم یه تولد شکل گرفت شاید شروع مادر شدن من ب جای رحم از قلبم شد و پسر نازم هم یه هو روسریم رو چنگ زد و دیگه تا وقتی با هم بودیم و تا وقتی بغل پدرش نرفته بود اونو رها نکرد و کلی با خنده هاش دلمونو برد
گاهی سکوت بهترین کلام است