بجها سلام....
الانکه دارم براتوت مینویسم یک ماهو اندی گذشته ازجداییمون...
خلاصه بگم که تودوران اشنایی بودیمو ایشون زود اومدن خواستگاری و خونوادمم منفی بود جوابشون
قراربود یه شب بیان برای اشنایی اما پدرم بخاطر مخالفت داداشم کنسل کرد...
دقیقن همونروز یه بحث بدی بین منوداداشم اتفاق افتاد و خیلی حاللم بدبود اونروز...
توهمون اوضاع اقا ول کرد رفت و گفت رابطمون تمومه...
علتشم این بود که از مخالفت و اینکه بابام به نظر داداشم خیلی بها میداد، ناراحت شد...
ما خیلی باهم خوب بودیم خیلی پسر خوب و اقایی بودن...
خیلی تا الان روزای سختیو گذروندم...دلتنگیِ زیاد و حتی خشم...
خشم تاحدیکه ناخوداگاه سرهمه جیغو داد میکنم...
هرجام میرم حالوهوام عوض شه بدتر یادش میفتم ....
تا یک ماه اول هیچ خبری ازشون نبود ولی دوهفته ایه ک استوریامو گاها میبینن....
باتجربه ها بیاین بگین چیکارکنم ازین حال دربیام...
خیلی خیلی دلم ازش پره بخاطر گذاشتنورفتنش اونم تو اوج ناراحتی من....
سنمونم اگه میخواید بدونید خودم۲۰،ایشون۲۷