بچه ها من خیلی سختی کشیدم تا زندگیم زندگی شد، خیلی کار کردم، چون سر عشق و عاشقی ازدواج کردم و شوهرم هیچی نداشت منم تو رفاه کامل بودم تو خونه خودمون خیلی اذیت شدم چند سال اول ازدواجم اما خم به ابرو نیوردم، مادرشوهرم خیلی اذیتم می کرد مدام شوهرم و مینداخت به جون من سر چیزای بی ارزش، خودش سه بار ازدواج کرده و طلاق گرفته ولی شوهرم خیلی دوسش داره و به حرفش گوش میده، سر همین مسائل و سختی هایی که کشیدم من خیلی زود عصبانی میشم و امروز هم بعد اسباب کشی و یعالمه خستگی شوهرم بعد اینکه با مادرش حرف زد و مادرش پرسید پس پدرخانوم و مادرخونمت کجان چرا نمیان کمک، شوهرم هم گفت مسافرت هستن تهران نیستن که بیان کمک ، اونم یچیزایی گفت و شوهرم خیلی سر من داد زد که من خسته ام و فلان و بی حرمتی کرد و اعصاب خوردی راه انداخت برای من ، منم دیگه نفهمیدم چی شد آنقدر فشار روم بود یه لحظه با دست زدم تو صورتش آروم زدم محکم نزدم اونم شدیدا بهش برخورد و شروع کرد اربده زدن و گلوم و گرفت فشار داد و سرم و کوبید زمین، حالا خودش میگه گرفتمت که کنترلت کنم ولی منکه میدونم داشت میزد منو🤧🤧🤧🤧
حالم خیلی بده
احساس حقارت دارم
منم پدرمادرم تهران نبودن
با پدرشوهرم خیلی خوبم، اونم از دست مادرشوهرم خیلی عالیه ۲۰ سال پیش مادرشوهرم بچه ها رو انداخته رو دوش پدرشوهرم و رفته پی خوشگذرونیش
زنگ زدم پدرشوهرم داشتم گریه میکردم گفتم بابا بیا من و ببر
…
