حس میکنم دیوونه شدم😐
خودمو ی دختر دیگه تصور میکنم که کلیییی از لحاظ مالی و فرهنگ و قیافه و اینا و کلا زمین تا آسمون با من فرق داره
قضیه از اونجا شروع شد که ی رمان خوندم یک سال پیش بعد من خیلی خوشم اومد ازش ،، خلاصه که خودم کم کم تو ذهنم بهش انسان اضافه کردم😐😂الان هرچی که من نمیتونم بهش برسم یا ندارمش رو تو ذهنم اون دختره تصور میکنم که دارش و کلی خوش میگذرونم😐💔
خودم : تو خوزستان زندگی میکنیم آزادی دارم اما نه در حدی که هرکاری دلم خواست بکنم ،، وضع مالیمون متوسطه و مامان بابام مشکلات زیادی دارن ولی زندگیمون بد نیست خداروشکر
اونی که تصور میکنم : تو تهرانن ۱۶ سالشه باباش کله گندس و کلییی آزادی داره در حدی که میتونه شب خونه نیاد یا بره پارتی و اینا ،، بلاگر و خوانندس ،، هرکاری کنه مامان باباش بهش گیر نمیدن
خلاصه همین دیگه😐اولاش ی سرگرمی بود فقط ولی حالا دیگه دارم اذیت میشم ،، فکر کردم اگه هیچ سودی برام نداره برای چی من باید در روز مثلا ۱ ، ۲ ساعت وقت بذارم و الکی فکر کنم؟!
ببخشید زیاد شد❤
چکار کنم؟