یه روز مامانم زنگ زد به کمپ که بیان بابام ببرن
اما بابام فهمید و گفت ک خودشم از این وضع خسته شده
گفت کمپ نمیرم
بجاش عموم بردش خونه خودشون و من یک سال بابامو ندیدم
یه سال بابام نه اومد نه ما رفتیم گفت نمیخوام تا کامل خوب خوب نشدم ببینینم
واقعا اون روز ها خدا کمک کرد که پدرم تونست اون زهر ماری کنار بزاره و خوب بشه
پدرم خوب شد به لطف عمو بزرگم و اراده خودش و خدای بزرگ
عمو کوچیکمم اونو برد سرکار و بهش کار یاد داد
الان وضع مالی متوسطی داریم،
پدرم از زمانی ترکش تا الان ک پنج /شیش ساله خونه پدر بزرگمه و حدودا سه روز در هفته میاد خونمون
چون میترسن اگ بیاد توی شهر ما چون کوچیکه باز بدبختش کنن
مامانم هنوز معدش عصبی و مریضه و چون نمیتونه غذا بخوره خیلی لاغر و ضعیف شده
دندوناش پوسیده و چنتایی مصنوعی داره
شاید بخاطر همه غما و سختیای ک کشید اینجوریه
پدر بزرگم مدام سرکوفت بابام میزنه ک چرا نمیری
و ما هنوز پول کافی برای رهن و اجاره خونه تو شهر نداریم
و راستی پدر مادرم توی این سالها خیلی اومد ک مامانم و ببینه و بگه پشیمونه اما مادرم راضی به دیدنش نمیشد
و الانم رابطه ای نداریم
زندگی هنوز جریان داره
هنوز سختیای زیاده داره
اما مثل تموم این روزای ک گذشت اینم میگزره:)
خدا بزرگه دوست من بزرگ تر از مشکلات ما
پایان