پدرم خیلی خیلی متعصب و سختگیر بود داداشم یه دوست داشت که همه به اسمش قسم میخوردن و از قضا عاشق من شد
خیلی خیلی از هر لحاظ از ما پایین تر بودن پدرم از خدا خواسته منو داد بهش منم که انگار از قفس ازاد شده باشم نه نگفتم و درسمو با بهترین معدل گذاشتم کنار
عاشقانه پرستشم میکرد
چون خیلی از ما پایین تر بود اینقد بهش بها دادم اینقد خودمو کوچیک کردم که رفته رفته فک کرد خبرایی
ده سال از اون زندگی رویایی میگزره حالا اون عشق شده نفرت
اصلا باهم نمیسازه یهو بی علت هفته هفته حرف نمیزنه یه جوری باهم برخورد میکنه انگار منو به بردگی اورده
هیچ وقت بابامو نمیبخشم که اینده مو سیاه کرد