نزدیک چهل روز از موعدم گذشته و بالاخره بی بی چک گذاشتم.
وحشتم از مادر نشدن حقیقت داشت
شاید خدا نمیخواد مادر بشم. لیاقت ندارم. با این که فکر میکردم دارم
دلم برای همسرم میسوزه که داره میسوزه و میسازه
نه درمان... نه دعا... هیچی فایده نداره
قرار نیست مادر بشم
چقدر برای بچه نداشتم لباس و پتو بافتم
براش کلی کتاب خریدم
براش کلی عروسک بافتم
یک عالمه پارچه گرفتم
حتی برای دادن خبر خوشحالی به بابایی براش پاپوش کوچولوی خوشگل بافتم
انگار همه این ها قسمت حسرت های من هستند...
کاش نباشم و حسرتی هم نباشه
کاش جرات تموم کردن زندگیم و داشتم.کاش گناه نداشت...