عاشق پسری بودم که برای خواستگاری خانوادم گفتن باید تعهد بدید که آیا پسرتون خوبه یا نه چون میدونستن باهم دوستیم و گفتن ضمانت بدید خونه براش میگیرید و پسرتون کارش عوض کنه بهتره بره فلان کارخانه بهترع و بعد رفتن تحقیقات از عالم و آدم بعد تحقیقات رفتن خونه ی اونا بدون اینکه بهشون زنگ بزنن و در جریان بزارنشون که دارن میان تهش پدر پسره گفتن نه
این وسط من و اون پسر تباه شدیم و هر روز اشک می ریزیم هیچ وقت خانوادم نمی بخشم دلم میخواد فرار کننم از اینجا الان میگن باید دیگه شوهر کنی و هرکس میاد خواستگاری میگن این عالیه و به بقیه احترام میزارن اما کسی که میخواستم نزاشتن بدبختم کردن بنظرتون بزارمبرم و یه کاری پیدا کنم و پسره هم بگم بیاد پیشم زندگی کنیم