همیشه سعی کردم دل کسیونشکنم،ازوقتی عروسی کردم متاسفانه حسادت موج زد،جاریم دست خودش نیست ازم بزرگتره ولی فهمش پایینه،یه بلاهایی سرم اواردکه چراواسه این عروسی گرفتیداینودوست دارید،درصورتیکه شوهرم عروسی گرفت،زایمان کردم رفتم خصوصی اینقدرحرف مفت شنیدم مریض شدم خندیدخوشحال،مادرشوهرم مشکلش اینه نمی تونه جوابشوبده ساکته میادمیگه پشت سرش که اینوراجب من گفته اونوگفته،متاسفانه مجبورشدم اومدم پیششون توویه ساختمونیم همه،مادرشوهرم گفت جاریت پشتت گفته چرااینااومدن اینجا،یامثلاگفت خوبه بچش دختره وگرنه ازجاش درمیومد،خوبه حالادومین بچشم ازحسادت زایمان کرددختره،والامن اصلاهیچی نگفتم،شوهرم مریض شدمادرشوهرم گفت جاریت گفته خدای من بوده،خسته شدم هی میگم خانواده شوهرکجای زندگیمن مگه!!!خیلی بدترارم گفته بهم که جهازش چی بودآواردحالامن بهتریناروآوارچیکارکنم مادرشوهرم هی میادحرفاشومیگه،کم خودجاریم زرمفت میزنه اینم شدیه قوزبالاقوز