من اولش مطمئن نبودم بخوامش منتظر بودم اطلاعاتم راجبش تکمیل بشه با منطق تصمیم بگیرم ولی اون انقدر ابراز علاقه کرد که بهش وابسته شدم بعدشم گفت باید کات کنیمو به درد ازدواج نمیخوریمو ازین حرفا یه سال هم کات بودیم تو اون مدت من چند بار من رفتم سمتش و منو پس زد بعد دیگه بیخیالش شدم بالاخره تونستم به خودم بقبولونم که به زور نمیشه کسی رو بدست آورد و نباید عمرمو پای عشق یه طرفه بزارم بعد خواستگارایی که تو اون چند سال بهم عشق زیادی نشون داده بودنو راه دادم تا از بینشون یکی رو انتخاب کنم یکیشون رو شوهرم میشناخت وقتی فهمید با طرف درگیر شد که مال منه بعدشم اومد خواستگاریمو منم که عاشقش بودم باهاش ازدواج کردم فقط این وسط دلم سوخت برا اون دو تا خواستگاری که الکی راه دادم . دوتاشونم خبر دارم هنوز مجردن و به گوشم رسیده که جفتشون افسردگی گرفتن بعد از جواب رد یکیشونو البته نه اینکه دوتاشونو با هم راه داده باشم برا خواستگاری اولی اومد دیدم شرایط کاریش زیاد جالب نیست مهندس پیمانکاره بخاطر این ردش کردم خیلی بیچاره دپ شد گفت انقدر تلاش میکنم تا به ایده آل تو برسم چون فقط تو نیمه گمشدمی منم پیش خودم گفتم بزار یه انگیزه ای بشه برا پیشرفتش گفتم من قول نمیدم منتظرت بمونم .دومی رو میخواستم جواب مثبت بدم که طرف گفت چند وقته دارم نماز شکر میخونم بخاطر اینکه دارم عشق زندگیمو بدست میارمو دیگه هیچی از خدا نمیخوامو ازین حرفا که شوهرم فهمیدو اومد جلو منم جواب مثبت به شوهرم دادم ولی هر دو پسری که عاشق من بودن بعد ازدواجم گفتن دیگه ازدواج نمیکنیم الان سه سال گذشته هر دو مجردن براشون متاسفم امیدوارم منو ببخشن و ازدواج کنن و خوشبخت بشن .