حدود ۱۰ سال پیش درمورد یه موضوعی با خانوادم بحث میکردم آرزوی مرگ کردم تو دلم و یهو انگار زمان ایستاد همه جا سفید شد و من از خانوادم فقط یه هاله میدیدم
دلم میدونست که زمان اصلا وجود نداره انگار و با یه لذت خیلییییی خوب از بدن خودم به سمت عقب کشیده میشدم