ا اینکه یه حس خیلی ناب بود ولی من حسابی میترسیدم از نماز های قضایی که داشتم انگار میدونستم یه چیز خیلی بد در انتظارمه و کارم شده بود التماس و گریه به خدا که برم گردون من طاقت اون همه نماز رو ندارم و کلی زجه زدم و در نهایت با سرعت درس مثل اینکه کسی منو گرفتو سرمو از توی آب درآورد بیرون دیدم که زمان به حالت عادی برگشته و مامان بابام دارن هنوز باهام دعوا میکنن
من هیچی نگفتم و رفام تو اتاقم ولی هنوز که هنوزه از یادم نرفته