وقتی دوقلوهامو حامله بودم برای آلوچه گریه میکردم خونه ی مادربزرگم بودیم اونا یه همسایه داشتن که دوتا پسر داشت بچگی و نوجوانی باهم خیلی صمیمی بودیم و تو کوچه بازی میکردیم.همه تو حیاط نشسته بودیم بعد فکر کن نردبان گذاشتم رفتم از اونور حیاط اونم با گریه پسر همسایه رو صدا زدم سیاااوش سیاااوش .از پایینم مامان بزرگ و مامانم میزدن خودشونو که بیا پایین میفتی خاک به سرم با مردم چیکارداری🤣🤣🤣🤣 همسایه هم تو حیاط بودن و بساط چای هیزمی فلان و نون و سبزی داشتن بعد سیاوش با تعجب از خونه اومد بیرون یه مرد گنده با ریش و سبیل😐😐😐🤣🤣🤣🤣گفتم بازم درخت آلوچه هست تو حیاط 😭😭همشون خندیدن .مامانش اینا دعوتمون کردن حیاطشون یه کاسه آلوچه با نمک خوردم و همونجا دراز کشیدم خوابیدم😐😐😐 فکر کنم بهترین خواب و حال زندگیم بود