10 سالم بود یه تصادف بزرگی کردیم 4 نفر را از دست دادیم فقط بخاطر اینکه من چایی ریختم روی بابام و سوخت کنترل را از دست داد منم مچ دستم سوخت خیلی
اصلا احساس گناه نمیگردم تا اینکه دوست هام بهم گفتن قاتل .. رندگیم تباه تر شد احساس گناه بهم دست داد در درس هام ضعیف شدم من که 6700 میاوردم قلمچی شدم 4000 تراز
به هیچ جا نرفتم حتی مدرسه 15 سالم بود بعد دکتر ها فهمیدن افسردگی شدید دارم از 12 سالگی فقط ضعیف شده
کارم شده بود کابوس و گریه و ... و یه کتاب ..
تا اینکه 18 سال شدم یک دفعه بیدار شدم انگار از مغزم بیرون چیزی کشیدن شدم دختر خوشحال از قبل هم بهتر جالب این بود دیروز گریه میکردم یکدفعه خوب شدم .. همه تعجب کردن