بعداز پنج سال زندگی مشترک وکنارامدن با نارحتی روحی و عصبی بودن و دست بزنی که داشت... همه ی تلاشمو کردم که زندگی نرمالی داشته باشیم هیچ چیز کم نذاشتم اما سر یه عصبانیت معمولی جلوی بچم.. اونم تو روز سالگرد آشناییمون تو چشمام نگاه کرد و خیلی خونسرد گفت ببین اینقدر ناراحتم از این که توی زندگیمی.. دوست دارم بکشمت ولی بخاطر بچه نمیتونم...ای کاش خودتو بکشی.. تو زندگیم از هیچ کسی به اندازه ی تو متنفر نبودم.. اسم زنایی رو اورد که باهاشون بوده و گفت تو ازهمه حرومزاده تری... گفت فقط بمیر... منم اینقدر شوکه شدم که سکوت کردم... اگه بچه نداشتم خودمو میکشتم.. دعا کنید بمیرم.. همین