بعداز پنج سال زندگی مشترک وکنارامدن با نارحتی روحی و عصبی بودن و دست بزنی که داشت... همه ی تلاشمو کردم که زندگی نرمالی داشته باشیم هیچ چیز کم نذاشتم اما سر یه عصبانیت معمولی جلوی بچم.. اونم تو روز سالگرد آشناییمون تو چشمام نگاه کرد و خیلی خونسرد گفت ببین اینقدر ناراحتم از این که توی زندگیمی.. دوست دارم بکشمت ولی بخاطر بچه نمیتونم...ای کاش خودتو بکشی.. تو زندگیم از هیچ کسی به اندازه ی تو متنفر نبودم.. اسم زنایی رو اورد که باهاشون بوده و گفت تو ازهمه حرومزاده تری... گفت فقط بمیر... منم اینقدر شوکه شدم که سکوت کردم... اگه بچه نداشتم خودمو میکشتم.. دعا کنید بمیرم.. همین
بار اولش بوده ، وقتی میگی بعده پنج سال یهو برگشته این رو گفته مطمعنم یا اینکه دعا زدنه براش غیر این تا هیچی دیگه به ذهنم نمیرسه چون ما آدمیم سنگ که نیستیم یه سال کنار یکی باشیم وابسته اش میشیم !!!
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بار اولش بوده ، وقتی میگی بعده پنج سال یهو برگشته این رو گفته مطمعنم یا اینکه دعا زدنه براش غیر این ...
کل این چند روز از کنار من تکون نخورده.... من مطمینم چیزی نزده بود... تو پیامام هس دعوامو بود چند روز پیش من سرو سنگین بودم.. گفتم میرم خونه مامانم اخر هفته اینجوری کرد... حتما دنبال بهانه بوده حرفشو بزنه... که زد