یهویی نبود خونوادش اهوازی بودن دعا زدن طی دوماه دعوا و اشتی
یهو ی شب زنگ زد قرار بود شب قبلش زنگ بزنه منم از قصد که همیشه زنگ میزدم زنگ نزدم مث رفتارخودش فرداش ک ز زد گفت دیشب سرکار بودم یادم رفت بهت زنگ بزنم گفتم ااا چ عجب زنگ زدی
همین شد دادو فوش رو کشید بعد قط کرد اس دادم چته چرا هر دفعه با دس پس میزنی با پا پیش میکشی تغییر کردی اس داد ک چته چیه درست صحبت کن و فردا اس داد این رابطه سرانجام نداره خدافظ
با التماس رفتم محل کارش کهنیاورونه دیدمش ب خاک پدرش و جدش قسمش دادم ک گریه هامو دید عین چوب نشست نگا کرد گف داری حوصلمو سر میبری پیاده شو کار دارم
ی زمان دوست داشتم حالا ندارم خدافظ
کل مسیر نیاورون تا خونه اونا رو گریه کردم
ک مادرش بعدا بگه یساله جفتک میپرونی رو نروشی و اینکه پسر من خود مختاره اره بعد۶/۷ سال فهمیده دوستم تعجبه
نگم ک جاریم زنگ زده بود دلداریم بده میخندید خداشاهده خوشحالیش پشت گوشی تابلو بود
بهم میگفت تو ب ز همون جاری حسادت میکنی والا یکی بگه از من سر بوذه باشه بخدا هرکی عکسامو دید گفت تو ب این حسادت کنی الله اکبر
بازبون روزه دروغ نمیگم