سلام دیشب شوهرم رفته بود خونه مامانش .اومد چایی و شام خوردیم بعدش بهم گفت که با دو تا خواهراش و بابا ش و برادراش ( البته در حد صحبت ) تصمیم دارن هرکس تا یه مقداری پول جمع کنه و یه زمین تو یه جای خوب بخرن و یه آپارتمان چند واحدی بسارن وهرکس تو یه واحد زندگی کنه. ازم نظرمو پرسید . گفتم مخالفم ( چون قبلا دو سال بامادرشوهر تو یه آپارتمان بودیم ) . الان هم خونه داریم خداروشکر هم ماشین. هر دو هم کارمندیم . دیگه شوهرم چیزی نگفت اما میدونم تو دلش دوست داره شریک باشه با اونا. حالا نمیدونم اگه دوباره در موردش صحبت کرد چی بگم. شما جای من بودین چیکار میکردین؟
فلسفه ام این است:به من ربطی ندارد که دیگران در موردم چه میگویندو چه فکری می کنند.من خودم هستم و هرکاری را که مراشادکند وبه دیگران ضرر نرساند انجام میدهم .هیچ توقعی ندارم وهمه چیز را میپذیرم.اینگونه زندگی بسیار آسانتر میشود.