منم تو یه ساختمون هستم باهاشون ، سخت ترین توقعشون اینه که هر روز باید برم دیدنشون اون اوایل که روزی دوسه بار
مادرشوهرم دختر نداره خیلی سعی کردم جای دخترش باشم صمیمی و خون گرم ، اما اون یه عینک بد بینی زده به چشمش چپ و راست از من ناراحت میشه ، چندسال هرچی بی محلیاشو بی احترامی هاشو ندید گرفتم باز سعی کردم صمیمی بشم تو خونه تکونی کمک میکردم گاهی جارو میکردم و... فایده نداره ، الان بعد پنج سال چندماهه دیگه کشیدم کنار ، زیاد نمیرم خونشون ، زیاد گرم نمیگیرم زیاد حرف نمیزنم ، یعنی در قالب احترام و رسمی بودن باهاشون رفت و آمد میکنم ، خودشم فهمیده من عوض شدم ، تقصیر خودشه متاسفانه ، اصلا از اول هم نباید صمیمی شد به خیال اینکه به به من چقد عروس خوبی میشم و میشم دختر نداشته مادرشوهر و .... ، بعضی ها جنبه خوبی زیادی رو ندارن کم کم میشه وظیفه ات و بیشترشو ازت توقع دارن و اگه یه بار لطف نکنی ازت ناراحت میشن ،دیگه توقعش به جایی رسیده بود جارو رو میزاشت وسط خونه من از دانشگاه میومدم میگفت فلانی(جاریم) هروقت از راه می رسید سریع جارو میزد ، که یعنی پاشو جارو کن ،
خلاصه سرتو درد نیارم
همه مثل هم نیستن مادرشوهر خوب هم پیدا میشه ، درکل بد عادتشون نکن
الکی خدمت نکن به نیت عزیز شدن
به همون سرعتی که خونه شون کثیف میشه لطف تو هم فراموش میشه
اگه بی احترامی دیدی واسه خودت، شخصیتت ارزش قائل باش به شوهرت هم بفهمون که باید احترام تو حفظ کنن
نمیدونم شاید من اگه از اول جلوی توقع زیادیشون می ایستادم و محکم میگفتم نه من سختمه روزی چندبار برم دیدنشون با شوهرم به مشکل میخوردیم از اون اصرار و از من انکار میشد ، ولی الان که تو این مدت شوهرم خودش متوجه رفتارای مادرش شده و میدونه خوب باهام رفتار نمیکنه طرف منه و اگه نرم خونشون دیگه چیزی نمیگه
اینا تجربیات و درد دل من بود خواهر
بعضی از دوستام هستن که با خانواده همسر تو یه ساختمون زندگی میکنن ولی مشکلات منو ندارن
امیدوارم خانواده شوهرت با فرهنگ باشن و به سختی نیوفتی