یک ساله که نامزدم تاحالا پیش نیومده یه مسافرت بریم حتی تو شهر خودمون بریم بگردیم دور برنیم،خانوادش جوری عادتش دادن که عشق و حالش بخودشون
چندباری هم مسافرت رفتیم دسته جمعی بود
چندماهه که هی میگم سالگرد عقدمون باهم هستیم که برنامه نبینن براش
دیشب سالگرد عقدمون بود بهم گفت میام دنبالت بریم خونمون گفتم نه امشب میریم چیتگر
وقتی اومد گفت تب دارم سرم درد میکنه میشه امشب نریم کلب تو ذوقم خورد اما گفتم باشه رفتنی گفت نه امشب میبرمت بام تهران بعد از شام
بعدشم هی میگفت سر درد دارم فردا صبح میریم کله پاچه بزنیم.بیخیال گرفت خوابید منتظر بودم صبح بیدارم کنه تا دوازده خوابید بعد بلندشد کار عید مادرشو کرد
منم همینجوری کادوش خواست نبود گزاشتم کنارش خیلی بی اهمیت دادم بهش
واقعا بغض داره خفم میکنه
نمیخوام جلو جاری هام بفهمن ناراحتم
نمیخوام بهش نشون بدم برام مهم بوده منم بی خیالم مثل خود
میخوام طلاق بگیرم ازش