فرداش به مشت زدن هاش و رفتارش فکر کردم...
عجیب و سوال بر انگیز و غیرعادی بود واسم.....
عارف یه ابجی کوچیک داشت..نه خیلی کوچیکااا
فرداش با یه مشت بهونه اوردمش خونمون.تو اتاقم
بعد از صحبتای منو اون(کلا من با همه سن حال میکنم اوناهم بامن همیطور)
گفتم ک عزیزم با داداشت دعوا هم میکنی؟؟
گفت نه داداشم دوسم داره
گفتم اهااا...خیلیم خوبه و..
یهو گفت ولی با مامانو بابام اره
گفتم چجوری..خیلی داد میزنه؟
با بغض گفت اره تازه خودشم میزنه
گفتم اهاا عزیزم عیب نداره ک تو ناراحت نباش
گفت چیچیو عیب نداره خودشو خیلی میزنه من میترسم
مخصوصا وقتایی ک چاقو بر میداره
قیافه من اون لحظه : 😓
(بعلهههههه چیزی ک بهش شک کرده بودم معلوم شد)