روزا گذشت و دیدم اینطوری نمیشه و آنید هنوز ناراحته ....آنید خوشحال نیستو نمیخنده
 یه روز تو اتاقم فکرای جدید کردم..
تصمیم گرفتم اون اندک احساساتی ک بعد از همه این اتفاقا واسم مونده بودو رها کنم از قفس
گفتم من دیگه نمیخوام از چیزی فرار کنم
میخوام جسارت داشته باشم
میخوام ریسک کنم
دیگه چی میخواد منو زمین بزنه..
اومدیمو تو این ریسک ها،یهو گرفت و زندگیم نجات پیدا کرد خداروچه دیدی کی میتونه اینده رو پیش بینی کنه ....
آره..میخوام بجنگمو حقمو بگیرم..
میدونم ممکنه نابود تر از این بشم
ریسکه دیگه..
ولی این جایی ک الان هستمم همچین جای خوبی نیست