زمستون بودو من سرد تر از برفی که بیرون میزد،روزامو با هضم کردن محرومیتم از کنکور میگذروندم
تقریبا بی حس شده بودمو از همیشه افسرده ترو بی روح تر..
دیگه توقعی ازاین زندگی نداشتمو اگر اتفاق خوبی واسم میفتاد تعجب میکردم(گرچه نمیفتاد)
من ادمی بودم ک همیشه دوست داشتم زندگیم هیجانی باشه و عطش خوشبختی و موفقیت رو داشتمو این زندگی بلایی به سرم اورده بود ک فقط میخواستم زجر نکشم حالا هیجانش پیشکش!
تو یکی از همون روزا زنگمون زدنو مارو دعوت کردن به عروسیه علی و سونیا که نزدیک عید توی باغ باشکوهی برگزار میشد..