ناهار دعوتش کردم اومده بود خونمون بخداااا عین چی داشتم کار میکردم غذا درست میکردم برای شاهزاده
😒😒
بخدا خسته شدم از اول صبح پاشدم ناهار درست کردم
کلی از خودش و از فامیلاش پذیرایی کردم
حالا کلی خسته شدم زحمت کشیدم خودمم دست تنها بودم هیچ کس کمکم نبود
ازشون پذیرایی کردم آوردم بردم جمع کردم بعد اومدم دقیقه با دخترای جون بشینم بگم بخندم مثلا دور هم بودیم خوش بگذره کوفتم کرد از دماغم آورد
دختر خاله ی شوهرم پنج ماه دیگه میخواد زایمان کنه داشتن درمورد اون حرف میزدن
عوض اینکه بگه خسته نباشی دستت درد نکنه خسته شدی بلاخره
خاله شوهرم برگشته بهم میگه اگه یه روزی بچه دار شید ع تو پسر دوست داری یا دختر منم گفتم هر چی خدا بخواد بعد مادرشوهرم بگرشت جلوی اون همه فکو فامیل برگشته میگه عروس ما که نازاعه چند وقته ازدواج کرده نه نوه ای نه چیزی ( مثلا به شوخی انداخت و نیش و کنایه زد😭😭)
بعد همشون همینجوری داشتن نگاه میکردن
بخدا کم مونده بودم بزنم زیر گریه بعد برگشتم با بغض گفتم با اجازه من برم چای بیارم😭😭😭
حالا خداروشکر خواهرشوهر فتنه ام وقت ناخن داشت وگرنه اونم صد تا حرف بارم میکرد
خدا ازش نگذره چقدر یک آدم میتونه حیون باشه😭😭جلوی همه باعث شکست غرورم شد😭
جای من بودید چیکار میکردید؟
دارم دق میکنم از دستش😭😭😭😭😭😭😭😭😭
به نظرتون دیگه دعوتش نکنم؟
از همون اول عروسی کوفتم کرده