یه روزی از روزای مهرماه ک نشسته بودم توی سالن و داشتم فیلم میدیدم،مامانم اومد کنارم نشستو گفت آنید...
گفتم بله
گفت من به فکرتم... اکثر دخترای هم سن و سالت ازدواج کردنو رفتن سر خونه زندگیشون...
نمیگم از دستت خسته شدیمااا..نه
برعکس..من به تو خیلی وابسته ام..نمیدونم اگر نبودی چیکار میکردمو چی به سرم میومد...هروقت ک ناراحتم فقط تو هستی ک با حرفای خوبت منو اروم میکنی...
ولی آنید... این نه گفتنت به خواستگارات،این فراری بودنت از ازدواج،این بی احساس بودنت نسبت به پسرا،منو میترسونه عزیزم..
گاهی شبا باخودم فکر میکنم اگر آنید هیچوقت ازدواج نکرد چی
اگر تشکیل زندگی و خانواده نداد چی
اگر هیچوقت تو عمرم بچه های آنیدو نبینم چی ..
ساکت و اروم به حرفاش گوش میدادم..
باخودم گفتم..مادر...چقدر مادر به فکر بچشه..واقعا مامانم حق داره..مادره دیگه..چی بگم
دیدم هیچی نمیگه و منتظر حرف منه..
گفتم مامان..چرا فکر میکنی خوشبختی تو ازدواج کردنه...اصلا شاید من با ازدواج نکردن خوشبخت بشم..چرا مامانا فکر میکنن تنها راه خوشبختی بچه هاشون تو ازدواجه..
نگاش کردم..
با چهره ناراحت و نگران نگاهم میکردم
چقدر تو چشماش غم بود..
سعی کردم اوضاع رو جمع کنم..
گفتم نمیگم من مجرد بمونماااا کلی گفتم
یکم خیالش راحت تر شدو باز شروع کرد...
آنید.....
سعی کن مثل دخترای دیگه اون گوشه ذهنت یکمم به تشکیل خانواده فکر کنی
دختر اگر از وقتش گذشت ممکنه اون چیزی ک میخاد گیرش نیاد...تو الان که بَرو رو داری بهش فکر کن
اصلا آنید یچیزی...
جان..
نگای سونیا کن..مگه همسن تو نیست؟؟ماشالله ماشالله...ببین عقد کرده چقدر با علی خوشبخته...
ببین علی چقدر بهش میرسه واسش طلا و خونه و ماشین خریده.. ببین چقدر هواشو داره و از گل نازکتر بهش نمیگه ببین...
اخ....مادرم...مادر من...تبری که با زبونت گرفتیو داری بی انکه بخوای،من رو باهاش تیکه تیکه میکنی رو بذار کنار...
تو چی میدونی از آنید..
تو چه میدونی از زخم های عمیق گذشته
که اینطوری داری نمک روشون میپاشی...مادر.. نزن..نزن..نزن