زندگی خیلی پیچیدست..تو هر مرحله که هستی فکر میکنی همه چیز همیشه همونجوری ادامه پیدا میکنه فکر میکنی تا اخر عمرت همه چی همینطوری میمونه در حالی ک ما ادما تو یه بازی هستیم یه بازی که گاهی مثل فوتباله گاهی مثل شطرنج. گاهی برد میکنی و گاهی هم پشت سر هم باخت شایدم پشت سر هم برد.معلوم نیست چی میشه
روزای بچگیم بود.من یه دختر از یه خانواده متوسط تو یه شهر کوچیک با یه بابای خیلی مهربون که خیلی کم میدیدمش چون اکثر ماه های سال سرکار تو یه شرکت توی جنوب بود.یه مامان که دوستم داشت و خیلی هم ساده بود و خاکی.یه خواهر که اکثر وقتاگیس همو میکشیدیمو ازم یخورده بزرگ تر بود.و یه داداش که کلا بازی میکرد و شیطونی.من شاد و سرزنده و پراز انرژی مثبت و اعتماد بنفس و بشدت شیطون و بازیگوش و خیلی سرسخت و زبون دار و ازون بچها که هیشکی هیچ جوره نمیتونست گولش بزنه😂😁.گاهی با دخترا عروسک بازی و خاله بازی و اکثر وقتا هم با پسرا فوتبال و دوچرخه بازی و پاستوربازی😂 بازی تو کوچه...همبازیه بچگیام دخترعموم بود که اسمش سمانه بود و ازم چندین سال کوچیکتربود ولی همه چی حالیش بود و همسایمونم بودن.یه روزی از روزا منومامانم رفتیم درمونگاه تا واکسن بزنم.وارد ک شدم دیدم یه پسربچه ک معلوم بود همسن منه گریه کنان تو بغل پزشک همراه با مامان باباش از درمونگاه بیرون اومد و سوزن واکسن هم تو پاش شکسته
نمیدونم چرا ولی حالم خیلی بد شد و اون روز بزور واکسن زدم.یه مدت همش گریه اون پسر بچه تو گوشم میپیچید و هربار حالمو بد میکرد تا اینکه گذشت و گذشت...ابتدایی رو گذروندم با نمرات به نسبت خوب ولی بچهای مدرسه خیلی درس خون بودنو من از همه نمرم کمتربودولی بدم نبود.
گذشت و گذشت ..من بزرگترشدم و چادری.مسجدم هرروز به راه بودو همه اهل نمازخونا میشناختنم.شبهای قدر به مسجدمیرفتمودر کنار مردم تاصبح نماز میخوندم و دعا میکردم.اخ که چقدر خوب بود و بهم ارامش میداد و من با دلی که مثل اینه پاک بود برای همه چیز و همه کس دعا میکردم.ماه های رمضون که دل تو دلم نبود و عمیقا خدارو احساس میکردم و ارامشی داشتم از جنس دریا.نذر پخش میکردموغرق ارامش... بی انکه از خدا چیزی بخوام بی هیچ توقعی