چون دیگه هیچی برام هیجان انگیز نیست
چون همیشه واسه هممه چیز جنگیدم حتی ساده ترین چیزایی که برا بقیه براحتی فراهم شده من براش خون دل خوردم و لذت به دست اوردنش تو وجودن از بین رفت
چون اشتباه کردم تو کل مسیر زندگیم
چون هیچ ارامشی نداشتم وسط دعواهای پدرمادرم
اصلا خانواده برا من معنی نداشت و فقط میخواستم فرار کنم برم از اون خونه و ازدواج کردم
شوهر نمیگم مرد بدیه ولی خوبم نیست
همیشه سد راهم بوده و اصلا اونی که فکرش رو میکردم نیست