من اونروز دانشگاه که نزدیک مزار شهدا هس کارداشتم هی دو دل بودم که برم مزار شهدایا نه انگاری یه چیزی تو درونم میگفت برو ومن رفتم وقتی وارد شدم گفتم خدایا من رو ببر سر یه شهیدی ومن از عکس یه شهید خوشم اومد نشستم باهاش حرف زدم وشد دوست شهیدی من هی میگفتم که منم مثه دختر تو ...از تو حاجتم رو میخوام وگفتم وعکس انداختم که اسمش رو یادم نره موقع برگشتن به عکس نگاه کردم دیدم هم ماهی هستیم وشب گفتم یه سرچ بکنم ببینم این شهید داستانی داره یانه دیدم اصلا فرزندی نداشته ...ومن بهش میگفتم مثه دخترتو از این به بعد دخترتوهم هستم
اون شب یه لحظه داغون شدم موهای بدنم سیخ شد از این تجربه باورنکردنی