خانوما من دلم خیلی گرفته بود گفتم بیام با شما درد و دل کنم لطفا بدون توهین نظرتون رو بگید
من 2تا خواهر دارم 1 برادر 20ساله ما دخترا همه ازدواج کردیم و زیر 30سال هستیم وقتی دختر خونه بودیم مادرم و پدرم هیچوقت بهمون نرسیدن نه غذای درست و حسابی نه لباسی نه مسافرتی کل غذامون تخم مرغ و املت و پیاز تخم مرغ و استانبولی بود اگر یکی از دخترا مریض میشدیم واسه 6نفر آدم 2یا 3تا تیکه مرغ میزاشت یا مهمون داشتیم فقط خورشت میپخت بقیه روزا گرسنه از سر سفره بلند میشدیم همیشه وقتی عید ها میرفتیم بازار دلمون میمون پیش اون آبمیوه ها که دم مغازه تو دستگاه میچرخید هیچوقت مزشو نچشیدیم من تا سن نوجوانی نمیدونستم جوجه کباب چیه فکر میکردم جوجه رنگی هارو میکشن کباب میکنن یادم نمیره سال اولی که تازه رفتم راهنمایی لباسای پارسال خواهرمو پوشیدم اون خواهرمم لباسای پیارسالشو پوشید هفتگی عوض میکردیم خیلی خجالت میکشیدم پیش بچه ها آخه رنگ و روش رفته بود و کهنه بود اون هفته هایی که لباس پیارسالشو می پوشیدم تو مدرسه همش یه گوشه میشستم چون اون لباس دیگه افتضاح بود تنها لطفی که بهم مادرم کرد گذاشت هفته ی اول مدرسه لباس پارسال خواهرمو بپوشم که بهتر از اون یکی بود اما بازم رنگ آبی پر رنگ تبدیل شده بود به آبی کمرنگ😓عید به عید بجای مانتو برای دخترای 15 یا 16ساله سارافون ارزون میگرفت حتی عید هام پیش دختر خاله هامون خجالت میکشیدیم عروسی ها از بقیه لباس های بزرگ برامون قرض میگرفت من یه دختر 15.16ساله پیرهن حنابندون زندایی مو پوشیدم خیلی بهم بزرگ بود خیلی خجالت میکشیدیم😓هیچوقت هیچ مسافرتی نرفتیم من اولین بار با شوهرم دریای شمال و دیدم بهونشون این بود داریم خونه میسازیم و پول جمع میکنیم واسه ایندتون همش طبقه رو طبقه میزاشتن واسه آینده ی ما😏تو اون خونه اجازه ی بیرون رفتن نداشتیم رسماً زندانی بودیم گذشت تا فهمیدن من دوست پسر دارم مامانم گفت اگر مدرسه نری میزارم بری آرایشگری یاد بگیری چون خیلی علاقه داشتم و میمردم براش اما نفرستادن دروغ گفتن😭ما از اون زندان به اولین خواستگارامون جواب مثبت دادیم که فرار کنیم حالا ازدواج کردیم و