دیگه طاقت ندارم از زندگی هیچی نفهمیدم از روز اول از شوهرم کتک خوردم از خانوادش توهین وفشای زشت واز خانوادم کلمه تحمل باتمام بدبختیایی که کشیدم الان هرهفته خانواده شوهرم یه شبش میان خونم میمونن تمام خونمو به هم میریزن باور کنین حتی چینیامو میارن میگه با بچه بازی کنیم تمام وسیله های پشت کمد امو بیرون میاره میگه بچه بازی کنه وسیله هایی که کنار گذاشتم خراب نشن یاپرخاکن همه اسباب بازیای بچمو میاره پذیرایی حتی یکیشم جمع نمیکنه شمعدونیامو از قصد مادرشوهرم انداخت شکست بعد میگه فدای سر بچم حتی یه ببخشید نگفت بازم زنگ میزنه به شوهرم بد منو میگه دیگه راه به جایی ندارم کاری کردن بچم به حرفم گوش نمیده هرچی جلوی اونا بهش میگم میگن به مامانت بگو دوست دارم اینکارو بکنم خیلی بیشتر از این حرفاست دردام اینا که کمترینش فقط خودکشی برام مونده