اگه میدونستم همسرم کنارمه ، پا ب پام میاد، کمکم میکنه، اگه یه شب نخوابم اونم تا صبح باهام بیدار میمونه، تاااا این حد سخت نبود تحمل این وضع! ولی الان میبینم اصلا احساس مسئولیت نمیکنه ..اون شب خونه پدرم بودم حتی شب نیومد پیشم، نصف شب حالم خراب بود داداش و زنداداشم بردنم دکتر .. تا صبح با من بیدار موندن درحالیکه شوهرم توو خونه خوابیده بود!
وقتی هم گله میکنم ازش میگه تو که میدونستی اینجوری هستی برا چی بچه میخواسی! من همینم!
دیگه حتی باهاش قهرم ...
اشتباه کردم نباید بچه دار میشدم با وجود یه همچین شوهری .. مخصوصا که اینا دوقلو ان .. احساس میکنم اصلا بدنم نمیکشه .. هورمونام خیلی بهم ریخته .. بدنم توان دوتا بچه رو نداره انگار ، خیلی ضعیفم!
ببخشید سر شما رو هم ب درد اوردم، خیلی دلم گرفته بود .. همه شو با گریه نوشتم .... ممنون که حرفامو خوندین ❤