سلام
از الان میگم لطفا قضاوت نکنید
من مدرسه میرفتم دبیرستان حدود یک متر اون طرف تر یه لبنیاتی بود که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشد منم که شکمو میرفتم وای خرید تقریبا هر روز اونجا یه پسره تقریبا ۳سال ازم بزرگ تر فروشنده بود من آدمی بودم با روابط اجتماعی بالا
کم کم باهم صمیمی شدیم اون منو ابجی کوچیکه صدا میکرد منم داداش صداش میکردم ولی از ته قلبم عاشقش شده بودم شب بافکر می خوابیدم صب با فکرش از خواب بیدار میشوم من ادم احساسی بودم
یه روز که می خواستم برم مغازش رفیقم گفت منم خریدارم باهم بریم منم قبول کردم
رفتیم رفیقم از این آدما بود که خیلی خوش صحبت بود
اون پسر هم باتوجه به حرفا گوش میداد
اون روز گذشت فردای اون روز که رفتم اون پسر بهم گفت ابجی یه کاری واسم میکنی
گفتم اره بگو
گفت من از دوستت خوشم اومده
می تونی بهش بگی و راضی کنی
یعنی اون لحظه خورد شدم
قلبم شکست بااینکه من عاشقش بودم
ولی قبول کردم
کل شب گریه کردم ولی چون بهش قول داده بودم فرداش به رفیقم گفتم اونم سریع قبول کرد
من شماره پسره رو داشتم و بعضی وقتی باهم چت میکردیم
چند روزی از دوستیشان نگذشته بود که رفیقم گفت شماره دوست پسرم و از گوشیت پاک کن
دوس ندارم باهاش چت کنی
ولی من قبول نکردم
اونم به پسره گفت که ها یاسمین رفته به همه گفته ما دوستم تازه ابروم جلو فامیلام برده
پسره بهم پیام داد ابجی ازت چنین انتظاری نداشتم بعدم بلاکم کرد
من نمی دونستم داستان چیه
وقتی فهمیدم خیلی داغون شدم
به نظرتون کار من درس بود که بهش ابراز علاقه نکردم