من چند سال اول زندگیمو پیش مادر شوهر زندگی میکردم و بدترین روزای زندگیم ورق میخورد اما بعد از ۴ سال بنا به شرایط کاری رفتیم جای دوری و من جدا زندگی کردم حالا شوهرم یه جایی روخریده که اونجا رو درست کنه برای زندگیمون یه خونه خرابه ست میخواد بکوبه بسازه حالا میگه تا اون موقع که ساخته بشه برو بشین خونه ی مامانم اما من اونقدر اذیت شدم که میگم نه برو یه جای کوچیک بخر تا تو اونجا رو بکوبی و بسازی چندین سال طول میکشه ما که میلیاردر نیستیم چند ماهه اونجا رو بگوبیم و بسازیم من نمیتونم خونه ی مادرت بشینم اما شوهرم میگه تو با من نمیسازی تو بهونه میگیری فلان بهمان...من فقط نمیخوام برگردم اونجا حتی اگه ضرر مالی بکشم و...نمیخوام...اونجا یه ساعتم نمیتونم بمونیم چه برسه برای زندگی کردن برگردم اونجا...چیکار کنم شوهرم همش میگه تو خود خواهی...
فکر میکردم یه روزی دنیا رو تکون میدم حداقل رییس تشکیلاتی مثل مایکروسافت میشم سالها درس خوندم کتابای سیصد صفحه ای برنامه نویسی و ریاضی مهندسی و...مدرک گرفتم گفتن بیا برو تو مهد کودک بچه ها رو ببر جیش کنن ماهی ۳۰۰ تومن بگیر...
اونجا اذیتم میکنن...من حاضرم بمیرم برم زیر خاک ولی نرم اونجا دیگه
فکر میکردم یه روزی دنیا رو تکون میدم حداقل رییس تشکیلاتی مثل مایکروسافت میشم سالها درس خوندم کتابای سیصد صفحه ای برنامه نویسی و ریاضی مهندسی و...مدرک گرفتم گفتن بیا برو تو مهد کودک بچه ها رو ببر جیش کنن ماهی ۳۰۰ تومن بگیر...