یه مادر بزرگ دارم مادر مامانم هست
من همسایه بغلیشم روزی ده بار میاد درخونمون میشینه ناله میکنه از غموغصه هاش میگه وگریه میکنه و انرژی منفی واردمیکنه ومیره
کاش واقعی باشن آخه بگو ای مادرجان تو که خونه داری حقوق داری حالا فقط یه بچه معلول ذهنی رو جمع میکنی که میشه دایی من چهل و پنج سالشه و کارای شخصیشو بجز حمام رفتن انجام میده پس چی میخوای دیگه خیلی ها با شرایط بدتر ازتو دارن زندگی میکنن اینقدرررررررررررررررررر آهوناله وناشکری نمیکنن بخدا شرایط خونه عوض کردن ندارم دارم دیوونه میشم خودم تو زندگیم خیلی مشکل دارم باید مادرجانم تحمل کنم بخدا از حرفهای تکراریش خسته شدم دارم دیوونه میشم میخام برم پیش روانشناس تا آروم شم .مامانم بنده خدا از دستش ناراحتی اعصاب گرفته...
بخدا فیلم بازی میکنه همش آه وناله میکنه بعد زیر چشمی نگاه میکنه ببینه من نگاش میکنم یانه
من درکش میکنم پیره تنهاس و مشکلاتی داره
اما من خودمم دیوونه شدم بخداااااااااا
احترامش خیلییییی نگه میدارم خیلی هم زود رنجه