دقیقا مال منم ناجذبه هر موقعه خدا ب هر چی فکر کردم برعکس شد مثلا دوستم خیلی ناراحتش بودم و میگفتم ازدواج نمیکنه و دیگه سنش گذشته بعد یهو با ی ادم ک کارمند بانک و از خودش کوچکتره داره ازدواج میکنه البته ن ک ناراحت باشما مثل خواهر بود برام ولی خوب تصورم ی چیز دیگه بود
من،فک میکردم خوشبخت ترین میشم،درسمو میخونم دانشگاهمومیرم،خانوادم بالاسرمن همیشه...ازدواج خوبی میکنم،ولی۱۱سالگی مادرو پدرم از هم جداشدن۱۶سالگی پدرمو ازدست دادم۱۹سالگی بهم تجاوز شدوبدبخت شدم،درسمو بااینکه دانشگاه قبول شدم نتونستم برم و ادامه بدم بخاطر روحیم...ازدواج کردم ولی با تموم محبتام در حقم بدیای زیادی کردن خانواده همسرم،هیچوقت احساس خوشحالی و خوشبختی نکردم و نمیکنم...
الحمدالله راضیم
اره ولی من خیلی وابسته پدرم بودم،بعد طلاق مادر و پدرم اولین ضربه رو خوردم،بعد که بابام فوت شدضربه ی بعدیو خوردم،خانواده پدرم خیلی اذیتمون میکردن،تو روزپنجم بابام،عموهام کتکم زدن،از طرفی تااومدم ب خودم بیام یه از خدا بی خبر بهم تجاوز کرد،خییییلی چیزای بدی پیش اومد بعدش..خیلی شکستم.
خدا رو شکر عزیزم با وجود تجاوز ازدواج کردی گلم افکار ایران خیلی مردش سنتی و قدیمیه
منم مادرم فوت شده داداشمم همیشه دس ب زن داشته و هممون از دستش عاصی بودیم حتی دست رو پدر و مادرم بلند کرده منم تو ۱۴ سالگی دزدیدن و میخواستن تجاوز کنن ک خدا نجاتم داد....
ولی خوب چکار کنیم زندگی بالا و پایین زیاد داره....
خدارفتگانتونو بیامرزه عزیزم
موندم بااین همه سختی چطور میشه زندگی کرد و ادامه داد،من تو دوستی به همسرم حقیقتو گفتم اونم گفت گذشتت مهم نیست و دیگه هیچوقتم جریانو باز نکرد،ولی خودم از یادم نمیره نمیتونم فراموش کنم،بعد اون قضیه حتی شکایت کردم ولی فهمیدم طرف دوتا زن داشته،۵تا بچه داشته بهم گفتن باید بشی زن سومش که دیگ قید شکایتمو زدم...
حتی بعداون کار کثیفی که بامن کرد،باردار شدم...ولی مگه میتونستم از پس اون مسئولیت تنهایی بربیام😭😭تو۴ماهگی سقط کردم..پسر
