سلام بچه ها میخوام داستان ازدواجمو بگم شاید کمکم کنین، دارم دق میکنم با این عذاب وجدان. من قبل ازدواجم ۳،۴ سال با پسرخالم دوست بودم البته اون منو مثل خواهرش میدونست اما من دوستش داشتم هردو دانشجو تهران بودیم همین مارو نزدیکتر کرده بود روز و شبی نبود که از حال هم خبر نداشته باشیم خریدی چیزی داشتم باهام میومد خیلی هوامو داشت بشدت وابستش بودم ولی اون ازدواج فامیلی رو دوست نداشت و با دختر دیگه ای دوست شده بود و بهم خورده بود حتی از ناراحتیش باهام دردو دل میکرد برا من خیلی سخت بود که دوستش دارم ولی اون کس دیگه ایو دوست داره
من شاخ در اوردم بدون اینکه پسرخالم بهم چیزی بگه داشتن منو خاستگاری میکردن اما دلمو واقعا قبلش شکسته بود بارها من ازش خواسته بودم اون گفته بود نمیشه. زنگ زدم بهش گفت اره دیدم داری از دستم میری تنم لرزید من دوستت دارمو فلان
ولی من بهش گفتم نمیشه من با همکلاسیم صحبت کردمو پسرخوبیه تا حالا کجا بودی چرا من هرچی میگفتم تو نه میگفتی به خانوادش اوکی دادیم گفت نه ما مال همیمو ...