توی ۲۱ سالگی عقد کردم ..الان ۲۸سالمه یه دختر چهارساله دارم..همسرم ۳سال ازم بزرگ هس..مدرکم لیسانس هس وقتی با همسرم ازدواج کردم فوق العاده پرشور بودم شاد بودم توی کلاس و پیش دوستام به آدمی که خوش حرف و بااستعداد هس شهرت داشتم توی دانشگاه کنفرانس رو جوری عالی اجرا میکردم که همه ازمن تعریف میکردن اما بعدازدواجم همسرم محدودم کرد مورد تحقیر وتمسخرم قرار داد تنهایی حق بیرون رفتن ندارم سالی یکباریا دوبار برای خرید لباس میرم بیرون اونم با مادرشوهرم..از موقع ازدواجم تا الان موهام رو رنگ نکردم اجازه نداده یعنی..من دارم آب میشم ..افسرده شدم
خودش برعکس ..میگرده میچرخه به علایقش میرسه همیشه با دوستاش هس
خونه مون دوطبقه س من طبقه ی پایینم مادرشوهرم طبقه ی بالاس خواهرشوهرم همیشه اینجاست از صبح تاشب ..باهمسرش فقط میگن میخندن هرروز میرن بیرون همسرش براش ماشین خریده همیشه به خودش میرسه لباسایی که دوس داره میپوشه من غبطه میخورم وقتی میبینمش همسرم چرا من رو نمیفهمه چرا حس آدم آهنی رو دارم پیشش .