اره بدترین خاطره ی عمرم
من عاشق شکلاتم ینی شکلات کاکائو ببینم عقلمو از دست میدم
خونه ی مادر شوهرم بودم چند روزی دیدم شکلات داره قایم کرده ب ما نمیده
منم رفتم ی مشت یواشکی برداشتم ریختم تو کیفم بعدا بخورم خواهر شوهرم اومدن خونه مامانش دخترش بچه بود دوسالش بود رف سر کیفم جلو مادرشوهرم شکلاتا رو اورد بیرون😭😭😭میخواستم گریه کنم بعدش ب برادر شوهرم گغتم اونا رو شوهرم داده کلا خراب کردم دیگ
هنوز ک هنوزه نمتونم فراموش کنم حس بدی بود