وقتی هفت سالم بود من و دوستم رو توی پارک بادی برق گرفت و این خاطره تبدیل شد به بدترین خاطره ی من😔
یادم میاد حال دوستم خییییلی بد شد😞
مامانمینابا همه خاله هام وداییام مینیبوس میگرفتن میرفتن زیارتگاه منو وابجیم رو هیچوقت نمیبردن میگفتن جانیست....
درصورتی ک میتونستن بگن بشینید کف مینیبوس حداقل...مامانم خیلی مهربونه نمیدونم چرا این کارو میکرد
کلا سر سخت بار اومدم . ولی خسته شدم از بس نقش پز عالی جیب خالی رو بازی کردم . یه بارم پدرم از مغازه دوستش یه عروسک برام اورد . من خیلی خوشحال شدم . ولی بعد حس کردم پدرم یه جورایی دیده عروسکه مشتری نداره دوستش نمی خواسته اورده برای من . بعد همون دوستش اومد خونه مون عروسک تو دستم دید . حس کردم پدرم شرمنده شد . هر چند دوستش چیزی نگفت
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
