ماشینمونو تو اوج ارزونی مفت فروختیم که بتونیم خونه اجاره کنیم من از کارم که اداری بود اومدم بیرون شوهرم تازه کارش گرفته بود اومد بیرون خانواده خودم مخالف بودن میگفتن اونجا نه کار دارین نه خونه نرید پشیمون میشید با این اخلاقی که پدرمادر شوهرت دارن زندگی براتون سخت میشه میگفتم نه پدرشوهرم قول داده علی رو ببره سرکار بعدم بیشتر بخاطر سربازی علی میریم اونجا باز باباش هست تو زندگی کمکمون میکنه تنها نیستیم بعدم ادمای بدی نیستن که بخاطر اینکه از پسرشون دور بودن اذیت میکردن اگه بریم اونجا پیش خودشون باشه دیگه حرف و حدیثی نیست
خلاصه اومدیم با بدبختی یه خونه با کلی اجاره پیدا کردیم و اسباب اثاثیه رو اوردیم، همون شب اسباب کشی پدرشوهرم اومد یواش با خنده و خوشحالی گفت برادرم که عموی شوهرت باشه گفته به عروست بگو بیاد دفتر من کار کنه پس از فردا برو اونجا خیلی بهم بر خورد که چرا قبلا تو شهر خودمون مخالف کار کردن من بودن ولی اینجا هنوز نیومده پیشنهاد کار میدن بهش گفتم حالا ببینم چی میشه اخر شب به شوهرم گفتم اونم گفت لازم نکرده بری سرکار مگه اومدیم اینجا که تو بری سرکار
روز بعد از اسباب کشی ما هنوز مشغول خونه بودیم که پدرشوهرم زنگ زد که بیایید خونه عمه مهمونی اگه نیایید زشته ناراحت میشن گفتم خسته ایم هنوز کلی کار مونده بعد از اون خواهرام خونه هستن چیکار کنم (موقع اسباب کشی دوتا از خواهرای بزرگم باهامون اومدن که کمکمون کنن) گفت عه مگه هنوز نرفتن دهنم باز مونده بود که هنوز ۱۲ ساعت از اومدنمون نگذشته خواهرام با چی با کی رفتن بعدم تنها شعارشون اینه که ما شمالیم مهمان نوازیم اخرم اینطوری با خواهرای من برخورد کردن مادرشوهرم چشم دیدن خانواده منو نداره
بعد از این دیگه شروع شد هر روز یه داستان جدید یه روز ناراحت میشدن چرا شما روزی یکبار از ما سرنمیزنید چرا اداب معاشرت ندارید چرا علی با ما غریبی میکنه چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد هر روز از این بحثا