2777
2789

سلام دوستان ما نزدیک سه ساله ازدواج کردیم (داستان ازدواجمون هزاران دردسر و پروسه داره) خلاصه شهر شوهرم با شهر ما هزار کیلومتر فاصله داره چون کار و درس شوهرم تو شهر ما بود همونجا موندیم و زندگی رو شروع کردیم دو سال اول زندگیمون پدرمادرش هر دو هفته یکبار زنگ میزدن پیام میدادن که دلمون براتون تنگ شده ماهم ادمیم چرا به ما سر نمیزنید هرچی میگفتیم مرخصی نداریم پول نداریم ماشین خرابه اصلا خودمون مریض احوالیم ولی اصلا گوش نمیکردن هی نفرین هی اه و ناله ما هم مجبور میشدیم بریم من قبل ازدواج یه تیبا صفر گرفته بودم تو این دوسال رفت و امد ۱۵۰ هزارتا ماشین کار کرد غیر از ماشین خودمون هم تو این راهها داغون شدیم هر دفعه هم که میرفتیم پیششون هی میگفتن جمع کنید بیایید این ورا چیه بابا اون شهر مزخرف و بی اب و علف اصلا با خودشون نمیگفتن ما اونجا کار داریم زندگی داریم چطوری همینطوری یهویی جمع کنیم بیاییم بقران قسم من و شوهرم تو این راه ها اندازه ۲۰ سال پیر شدیم هربار هم که مجبور میشدیم راهی بشیم من مجبور بودم از کارفرمام کلی منت و حرف بشنوم که چرا این همه مرخصی میری هربار هم که به پدرشوهرم اینا میگفتیم میگفتن خب نرو سرکار مگه پسر بی غیرت ما چیکاره اس که تو میری کار که حالا بهت مرخصی نمیده بیایین از ما سر بزنین میگفتم قسط داریم اجاره داریم قسط ماشین داریم با یک تومن حقوق پسرتون کدومشو جواب بدیم ولی انگار نه انگار

شوهر من چون درس میخوند سربازی نرفته هر روز زنگ میزدن که چرا شوهرتو نمیفرستی سربازی چرا اصلا تو میری سرکار مجبورش کن بره سربازی چرا میذاری مفت بخوره بخوابه ( ولی بنده خدا شوهرم از ساعت هشت صبح تا ۱۱ شب سرکار بود)

فقط بهونه میگرفتن یه روز واسه سربازی دعوا داشتن یه روز واسه کار کردن من یه روز واسه دیر زنگ زدنمون و خبر گرفتن ازشون هر روزم که این دعوای چرا دیر به دیر پیش ما میایید سرجاش بود هر دو سه روز یه بار پیام میدادن که اگه مردیم سرقبرمون نیایید واقعا دیگه از دست این اخلاقای بچگانشون کلافه شده بودیم

تا اینکه چند ماه بود پدرشوهرم هی زنگ میزد با خوشرویی میگفت پاشین بیایین پیش خودمون شوهرتو خودم میبرم سرکار اونجا واسه مردم داره بیگاری میکنه توهم دیگه سرکار نرو مادرشوهرم میگفت بیایید اینجا پدر کمکتون میکنه تو زندگی علی با باباش میره سرکار از طرفی هم میره سربازیش میگفت دارین بی نظم زندگی میکنین این چه طرز زندگی کردنه من همچین زندگی واسه پسرم نمیخواستم پسرم اونجا غریب هست اذیت میشه

ماهم هرچی فکر کردیم دیدیم تو این دوسه سال زندگی غیر از این حرفا و این رفت و امدای مدام تو جاده ها چیزی عایدمون نشده هیچ ارامشی نداریم جمه کنیم بریم پیش خودشون شاید ول کنن و بشینن سرجاشون بذارن ما زندگی کنیم

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

ماشینمونو تو اوج ارزونی مفت فروختیم که بتونیم خونه اجاره کنیم من از کارم که اداری بود اومدم بیرون شوهرم تازه کارش گرفته بود اومد بیرون خانواده خودم مخالف بودن میگفتن اونجا نه کار دارین نه خونه نرید پشیمون میشید با این اخلاقی که پدرمادر شوهرت دارن زندگی براتون سخت میشه میگفتم نه پدرشوهرم قول داده علی رو ببره سرکار بعدم بیشتر بخاطر سربازی علی میریم اونجا باز باباش هست تو زندگی کمکمون میکنه تنها نیستیم بعدم ادمای بدی نیستن که بخاطر اینکه از پسرشون دور بودن اذیت میکردن اگه بریم اونجا پیش خودشون باشه دیگه حرف و حدیثی نیست

خلاصه اومدیم با بدبختی یه خونه با کلی اجاره پیدا کردیم و اسباب اثاثیه رو اوردیم، همون شب اسباب کشی پدرشوهرم اومد یواش با خنده و خوشحالی گفت برادرم که عموی شوهرت باشه گفته به عروست بگو بیاد دفتر من کار کنه پس از فردا برو اونجا خیلی بهم بر خورد که چرا قبلا تو شهر خودمون مخالف کار کردن من بودن ولی اینجا هنوز نیومده پیشنهاد کار میدن بهش گفتم حالا ببینم چی میشه اخر شب به شوهرم گفتم اونم گفت لازم نکرده بری سرکار مگه اومدیم اینجا که تو بری سرکار

روز بعد از اسباب کشی ما هنوز مشغول خونه بودیم که پدرشوهرم زنگ زد که بیایید خونه عمه مهمونی اگه نیایید زشته ناراحت میشن گفتم خسته ایم هنوز کلی کار مونده بعد از اون خواهرام خونه هستن چیکار کنم (موقع اسباب کشی دوتا از خواهرای بزرگم باهامون اومدن که کمکمون کنن) گفت عه مگه هنوز نرفتن دهنم باز مونده بود که هنوز ۱۲ ساعت از اومدنمون نگذشته خواهرام با چی با کی رفتن بعدم تنها شعارشون اینه که ما شمالیم مهمان نوازیم اخرم اینطوری با خواهرای من برخورد کردن مادرشوهرم چشم دیدن خانواده منو نداره

بعد از این دیگه شروع شد هر روز یه داستان جدید یه روز ناراحت میشدن چرا شما روزی یکبار از ما سرنمیزنید چرا اداب معاشرت ندارید چرا علی با ما غریبی میکنه چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد هر روز از این بحثا

ای کاش نرفته بودین

خانواده ای که اهل دخالتن ازشون دور باشی بهتره

فرقی نمیکنه خانوده مرد باشن یا زن

عاشقم، عاشق ستاره صبح💠عاشق ابرهای سرگردان💠عاشق روزهای بارانی💠 عاشق هر چه نام توست بر ان
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792