ببخشید هنوز هم صدای زیبایتان دلِ آدم را به تشویش می اندازد؟
هنوز وقتی میخندید ردیف دندان های سفیدتان را به رُخ میکشید و مهربانیِ کلام تان دلِ آدم را قرص و محکم میکند؟
هنوز هم آستین های پیراهنِ چهارخانه تان را تا میکنید وقتی میخندید برق نگاهتان دلبری میکند؟
راستی هنوز هم به وقت خستگی خمارِ چشم های تان هوش از سرِ آدم میبرد؟
وقتِ دلخوری از همیشه مهربان ترید؟
وقتی ناراحتی از همیشه صمیمی تر؟
ببخشید شما چقدر شبیه حسرتِ دفن شده در سیاه چاله های عمیقِ قلبم ؛
در تمامِ سالهای زندگیِ من هستید.
چقدر شبیه آرزوهایِ کهنه و خاک گرفته ی من.
کوله بارِ سنگینِ سالهای زیادِ دوری ام
اشکهای نریخته ی داخلِ چشم هایم.
چقدر دنبالِ شما گشتم
چقدر دیر برای دوست داشتنِ شما رسیده ام ...