چون بعد یک سال هنوز مث همون شب اینجوری بی قراری
پس عاشقی و وابستگی در کار نیس
سخته،منم بغض کردم از شنیدنش...
من جای شما بودم،با اینکه اینقدر مغرورم ک همیشه مامانم دعوا میکنه منو،حضوری میرفتم محل کارش،می گفتم ب حرمت شش سال زندگی ای ک باهم داشتیم
بیا بشینیم مث دوتا آدم عاقل حرف بزنیم
نیومدم ک با اصرار برگردونمت چون اون زندگی دیگه زندگی نمیشه
اومدم حرفاتو بشنوم ک حداقل عقلم باور کنه ک نیستی
اینجوری ی عمر با کلی علامت سوال باید زند گی کنم
همون طور ک روز عقدمون هر دو بله گفتیم برا شروع زندگی
برا تموم کردنش هم هر دومون باید عقب بکشیم
نه تو بری زندگی کنی،و من اذیت شم...