دوست عزیزم درادامه صحبت بانو یک تجربه ای رومیخوام بگم درمورد زن های فامیل که بعد از کم کردن لطفهامون، درنقش بزرگ فامیل ظاهرمیشن وماروبه بادنصیحت وعذاب وجدان دادن میگیرن.
من زنعمویی دارم که سالهاست درنقش یه بانوی مهربان وخوش صحبت توزندگیم وجود داشت وبه اسم اینکه دوستت دارم وخیروخوبی تورومیخوام ومن جای مامانت هستم منونصیحت میکرد. هربار بازبون خوش وآیه وقران بهم میگفت اخلاقت رودرست کن. مثل من باش. من سختی هاکشیدم ولی رفت وامدموقطع نکردم.
یباربعد پیداکردن ارزش درونی خودم وشناختن انرژی های خودم واطرافیانم حس کردم بعدنصیحتهای ایشون من بجای حال خوب حالم بدشد. وبعد سالیان سال فهمیدم ایشون دوستم نبودن. درنقش دوست ظاهرمیشدن!
ومن اینو فقط زمانی پی بردم که بجای حرف گوش کن بودن
فقط به ندای درونم اعتمادکردم.
این خانم هربارمنونصیحت میکرد من سرشارازعذاب وجدان میشدم. تازه چهارتامثال هم از زندگی خواهراش ودخترش میزد ومیگفت ازونهایادبگیر. ومنوبیشترمیبرد توحالت بد.
برای اخرین باری که دوباره زنگ زدنصیحت کنه
من برای اولین بار به ایشون گفتم شماتاحالاجای من زندگی کردید وباکفش های من راه رفتید؟
تاحالا شده یکی ازدردهای منوبکشید؟
انرژی حرفام بسمتش منتقل شد وسریعااااا تغییرموضع
داد وگفت نه من همیشه میگم توسختی کشیدی
من همیشه میگم توخانومی
اولین باربودایناروگفت. منم خداحافظی کردم
ودیگه هرگززززز منونصیحت نکرد باتلفن هاش.
اینومیخوام بگم که فهمیدم هرکس داره فقط نصیحت تحویلم میده وعملا توزندگی کمکم نکرده بدونم قابل اعتمادنیست.
بعدازون حتی یک جمله هم اززندگیم جلوش حرف نزدم.
اتفاقا بیشتررشدکردم.
تاابنکه بشینم پای نصیحت هاش. ورشدکنم.