سلام بانو آرتمیس جان
این کاهایی که گفتین رو من انجام نمیدم.
یعنی باور ندارم که باید قدردان باشم که باهاشون وصلت کردیم اتفاقا کاملا برعکس فکر میکنم
محبت اضافه بهشون ندارم هفته ای یکبار خونه شون میریم و در حد معمولی کمک میکنم یک سالی هم هست دعوتشون نکردم چون دارم برای کنکور میخونم(البته میدونم اونها توقع دارن و احتمالا چند وقت دیگه دعوتشون کنم)
ناراحت که بشم چیزی نمیگم ولی کاملا از حالتم متوجه میشن
ولی موضوع اینه که فهمیدم خیلی ترس دارم ازشون
این و دیشب متوجه شدم که زنگ زدم حال مادرشوهرم رو بپرسم و وقتی قطع کردم تلفن خیس شده بود از استرس دستم عرق کرده بود.
فکر نمیکردم انقدر شدید باشه. شاید چون خیلی صمیمی نیستم باهاشون.
البته شاید دلیلش این باشه که هفته پیش دعوتشون رو رد کردیم که به درسام برسم (البته من هنوز جرئتش و ندارم بهشون بگم همسرم خودش کنسل کرد) و دیشب که مادرشوهرم صحبت و کشید به اینجا استرس گرفتم چون میترسیدم از دربرابرشون قرار گرفتن. مخصوصا پدرشوهرم چون خیلی مستبده(کلمه بهتری به ذهنم نیومد😅) که به خاطر شغل جندین و چند سالشه. حرف از اول حرف خودش بوده.
الانم میدونم امشب ببینمش میخواد ابراز ناراحتی کنه
نیاز دارم جرئتم رو ببرم بالا....میشه درباره این هم بنویسین