شوهرم گف

[QUOTE=162720629]وقتی قهرین غمبرک نزنین  خوشحال باشین بزارین حس پیروزی نداشته باشن  اگه حرف طلاقو زد ب ...[/QUبا مادرش ایناهستیم اتاقمم دوبلکسه پایینم نرفتم بینم چی میگه هنوزم حرفی نزدم اولین بار بود اسم طلاق تو زندگیمون اومد دیگه درستم بشه اوضاع این شوهر نیست،اخلاقمم کلن نه شلوغم نه خیلی اروم همونجوری ام هستم بود و نبودشم برام دیگه فرقی نداره چون بچم هست ودوسال ونیمشه

الان بیرون داره هوا میخوره 

برگشت عین ماتم زده ها نباشی ها 

یه آرایش کوچولو کن و انگار نه انگار 

میترکه

بهش میگفتی بذار اخرشب شه ببینم توی رختخوابم همینو میگی😐😐

لابد اعصابش خورد بوده یه چی گفته

ممنون....منم مشکلات خودمو دارم😔بنا به دلایل تلخ دیگ معلوم نیس بتونم دوباره پدرمادرمو ببینم یا نه چون بخاطر کارا و اشتباهاشون منو شوهرم مجبور به قطع رابطه شدیم هیچکسو ندارم نه خواهر نه برادر فقط از خدا میخوام انتظار رو تموم کنه یه بچه بهم بده دعا کن برام مادربشم😔💔

کاری باهام کردم از زندگی دل زده شدم دیدین ی ادم دو قطبی چجوره دقیقا همینجوره

ی خوبی ک در حقم بکنه همش منتظرم ک ده تا بدی بعدش انجام بده 

ببین منم شرایطی شبیه تو  داشتم پسرمم یک سال و نیم داشت 

روانی داشتن میکردن منو 

مادرشم یه سیاستمدار . چرچیل . مارمولک اصلا یه چیزی که ...

فقط مشاورم گفت بزار فکر کنه زیر سرت بلند شده 

و بزار فکرکنه بچه برات مهم نیست و خودت مهمی و حال خودت 

البته فقط فکر کنه وگرنه مادر نمیتونه بیخیال بچه ش بشه که 

اونوقت کم کم میاد دست و پاتم میبوسه 

کار بجایی میرسه فکر کنه خودش برات بی ارزشه و نه تو 

انقدفک کردم هیچی به ذهنم نرسیدبگم لایق باشه

فقط کاش مردامث تاپیک های اینجابودن خوشمون نمیومدگزارش میزدیم پاک میشدن

میگفتی چرامادرتوشوهرندادی؟توهم میرفتی عشق وحال

منتظر بدی باشی بدی میبینی که خواهر من

توقعتو ازش ببر بالا 

حق خودتو بخواه 

اونوقت عزیز میشی 

به استارترم گفتم منو داشتن روانی میکردن.

حتی مادرشوهرم چیزایی بهم میبست که بیا و ببین 

بعدشم تا حق صبح پای جانماز بود مردم فکر میکردن فرشتست 

شوهرمم هنوز بند نافش از مادرش جدا نشده بود انگار

مامانمم بهم گفت دنبال بچت نباش اونم صبح اومد ک بریم گفتم نمیام گفتم بچه رو میبرم گفتم ببر گفت چه مادری ،دیگه تا ظهر رفته بودن چرخیده بودن بازم گفت بیا حرف بزنیم گفتم خونه با تو نمیام،گفت بتمرگ رو صندلی تا بریم حرف بزنیم گفتم برو من هیچ حرفی ندارم باهات بچمم برداشت برد داشتم خفه میشدم ولی هیچ کاری نکردم چون قرار بود واکنش نشون ندم،دیگه عصرش باباش اومد یه مشت حرف با بابام اینا زدن و منو بردن بابام گفت زشته برو مامانم گریه کرد گفت نرو،بمیرم براش ولی رفتم،بعدشم که دیگه ۱۰روز گذشته و اینجوریه،الانم هردو شدیم کوه یخ من ازون بدتر اونم از من بدتر واقعانم نمیدونم چکار کنم

آخی عزیز دلم😢خدا پدر مادرتو عاقل کنه ‌.

ایشالله یه نینی سالم و صالح هم زود زود بهت بده😍😍

مرسی از دعای قشنگت خدا از دهنت بشنوه❤💋

من خانواده شوهرممممم خیلی دوسم دارن ایقد ک مادر شوهرم و پدر شوهرم دوسم دارن فک نکنم شوهرم دوسم داشتخ باشه بخدا کسی نمیتونه اسمم بیار دوتاشون کلی حرف بارش میکنن فقط شوهرم خیلیللللیییی لج بازه