بعد اومدیم یه هفته جلوتر هی بهانه بهانه ، خانوادت سمن ، زنگ نزن بهشون رفتی اونجا زود برگرد ، دیر به دیر برو مثلا ماهی یه بار ، منم تا یه حدی قبول کردم ولی دیدم نشد گفت اگه بچه دار شیم یه ساعت میبرمتون اونجا بعد میام دنبالتون دوست ندارم اونجا باشید
نمیدونم چرا اینقدر گارد داره نسبت به خانوادم ، همش میگه همچیشون فیلمه الکیه علاقشون دوست داشتنشون
خانواده ی من هرسال عید واسش کادو میگیرن پدرم وقتی ما می اومدیم بدو بدو می اومد پایین تا مریض می شد ده بار زنگ میزدن
اخرشم برگشت گفت من میدونم مادرت بهت حسادت داره اینو وقتی فهمیدم که دیدم توی عروسی دارم سرت شاباش میریزم بد نگاه میکنه ، خیلی بهم برخورد
من همسرم ادم بدی نیس ، نه معتاده ، نه خیانتکاره نه خسیسه
من رفتارای خوبشم میبینم نمیگم همه ی بدیهارو فقط اون داره نه منم توی زندگی کلی اشتباه دارم کم و کسر دارم احتمالا اونم راجب من یه سری فکرا میکنه ، ولی خب زندگی یعنی گذشت
گفت برو نمیخوام این زندگیرو نسبت بهت بی اعتماد و دلسرم ، منم دیگه نکشیدم ، هشت ماه صبر کردم خودمو به طرز فکرش نزدیک کردم ، زنگ زدم به بابام اومد دنبالم ، موقع رفتن زنگ زدم بهش گفتم دارم میرم گفت هیچی نبر نه گوشی نه طلا
منم از حرصم گفتم ما زندگیمون به فنا رفته تو به فکر حواشی هستی ؟
اومدم خونه ی بابام ، اس داده بابات تورو چرا بدون اجازه برده تو طلاهامو دزدیدی گوشیرو دزدیدی باباتم تورو دزدیده نمیدونستم با دزد طرفم
خیلی اتیش گرفتم گفتم الان تمام قضیه ی ما تموم شد توی این جمع شد ؟ خیلی وقیحی برو یه فکری به حال زندگیمون کن
الان من کار درستی کردم که اومدم خونه ی پدرم یا نه ؟
برگشته میگه من خیلی کله شقم اگه بری نمی یام دنبالت یه راست باید بریم محضر
خیلی شکستم یعنی زندگیمون ارزش از خودگذشتگی و کنار گذاشتن غرورو نداشت
من خیلی با دلش راه اومدم سعی کردم همه ی اخلاقای بدمو درست کنم
خانوادشو از صبح تا شب دعوت کردم از صبحونه بگیر تا شام
انتظار تشکر نداشتم ولی انتظارم نداشتم که بهم یه راست بگه جداشو از خانوادت یا من یا اونا
کلا باید فراموش شن انگار نیستن
من چی کار کنم ؟ کار درستی کردم یا نه ؟
چی میشه نتیجش ؟ توروخدا تجربیاتتونو بگید
من دوسش دارم دوست ندارم زندگیم از هم بپاشه ولی اون خیلی عرصرو برام تنگ کرده بود من احساس ارامش نداشتم
مجبور شدم ول کنم بیام طاقتم طاق شده
گفت مجبوری تحملت میکنم 😞🤕😭