میخوام داستان 10 سال عاشقیمو بنویسم ...

و من ۸ سالم بود و بچه ... دیگه کم باهات جایی میرفتم یادم تو آبل‌مرغون گرفته بودی و پسر ابجی بغل میکردی اونم آبل‌مرغون گرفت و اون فقط ۶ ماهش بود😢 خیلی روزای خوبی بود اما مرورشون خیلی سخته 😢 وقتی من ۸ ساله بودم داداش زن گرفت و تو هر روز از زنش میپرسیدی که امروز چقدر بهت خوش گذشت و اون هر روز ی جواب مختلف بهت میداد😢 یادمه خیلی ادم شوخ و خنده داری بودی همه رو میخندوندی 😢 چادر سرت میکردی و ادای خانومای فامیلو در میاوردی ..😢😢😢 من هر روز بیشتر از قبل وابستت میشدم و دوستت داشتم تو سبزه بودی و با نمک ..😢 اما همه دوستت داشتن ... من ۹ ساله شدم تو رفتی بندرعباس 😢 یادمه اون شب تا صبح گریه کردم 😢 وقتی از شهرستان اومدی ابجی هم باهات اومده بود و تو برای من یه روسری گرفته بودی😢😢 وقتی با داداش و زن داداش رفتم زاهدان اون روسریو سرم کردم 😢 دیگه من زیاد باهات جایی نمیرفتم به مز عید ها که باهات میرفتم عید دیدنی و ... 😢😢 تو انقدر شوخ و جک بودی که بستنی منو میگرفتی و فرار میکردی و میخوردی😢 تو بستنی یا خوراکی هر بچه ای رو میدیدی برای خندوندن ما ازش میگرفتی و میخوروی😢😢 من هر روز بیشتر از قبل عاشقت میشدم و بهت وابسته میشدم😢 انقدر ک اگه خدایی ناخواسته خار میرفت تو پات من گریم میگرفت😢 خلاصه اینکه تو هم منو خیلی ناز و نوازش میکردی و خیلی دوستم داشتی رفتیم شهرستان و ما امدیم و تا ماندی و گفتی من کار میکنم عاااخ😢😢 چقدر سخت بود برام چقدررر😢😢 دو هفته از اب و نون افتادم بعد یکسال اومدی و همه فامیل چشاشون در اومده بود که چقدر خوشتیپ شدی واقعا بزرگ شده بودی و زیبا😍 پوستت سفید و خودت زیبا و قد بلند و هیکلی شده بودی ... تو بعد از ده روز دوباره رفتی😢😢 خلاصه این طوری شد که ما هم اومدیم شهرستان و خونه گرفتیم و تو اومدی و اولین کسی ک باهاش روبوسی کردی من بودم و منم خیلی خوشحال بودم خلاصه یکسال تو شهرستان موندیم و تو این مدت اون برام تبلت گرفت ... و من کم کم با گذشتن خوبیهای زندگی ۱۰ سالم شد😢😢😢 ....

خدا به همرات

😢😢😢

😢😢😢😢 من زخمی ترم