به خدا از اون روز که این حرفو شنیدم عین دییییووپنه ه داشتم فک میکردم
تا ببینم چیکار مردم که اینجوری گفته
هر رفتار معمولیم که اتفاقا دختر داییم کاملا باهاش آشناست واسم شده بود ی غووول
آخرش گفتم ولشون کن بابا بهت جهنم
دیگه نه حق دارن بیان خونه م نه کاریشون دارم
مامانمم بخواد رفت و آمد کنه کاری ندارم اما من حتی ریگه نمیخوام تو ی مهمونی یا ی ختم ببینمشون
ما ی تفریح رفتیم باهم شبش زن داییم زنگ زد ببه مامانم که فلانی گفته )دامادش) چه قدر باهاشون خوش گذشت و آیا
از بعده اون حرف این پسر از همه جا بی خبر دختره ی روانی از این رو به اون شد!
هرجا منو میدید سر سنگین بود
منم چون بچه ست همش با مامانم بهش میخندیدم که جو زده ی شوهر کردنه
تا خبر بهم رسید که داستان چیز دیگه ایه